تا حالا مافیا بازی کردی؟
دیدی چقدر سخته تشخیص مافیا بودن بعضیا، بعضیا که بازی و بلدن
من هیچوقت خوب یاد نگرفتم مافیا بازی کنم همیشه وقتی شهروند ساده بودم گند زدم
اما چیزی که نمیدونستم این بود که شهروند ساده چقدر نقش مهمی داره، همیشه فکر میکردم شهروند ساده فقط هست تا بمیره ولی بعضی وقتا میبینی یه شهروند ساده بازی و عوض میکنه یه نظر، یه ایده، یه فکر.
همیشه وقتی شهروند ساده بودم خواستم بازی غیرمنتظره بکنم تا از یکی آتو بگیرم بعضی وقتا جواب داده بعضی وقتا نه
تو بازی بعضی وقتا نقش داری، بعضی وقتا مافیایی، بعضی وقتا شهروند ساده اما تو بازی بزرگتر من همیشه شهروند ساده بودم و منتظر بودم که مافیا تو شب بکشنم با با نظر جمع بمیرم تو روز
بعضی وقتا میتونستم مافیا باشم و همه چیو به نفع خودم تموم کنم اما نکردم
حالا بگذریم تو بازی زندگی مافیایی یا شهروند؟ نقش داری یا نه؟ مهمی یا نه؟
تایمی که تو اتوبوسی خیلی تایم جالبیه، تقریبا هیچ کاری نمیتونی بکنی به جز آهنگ گوش دادن و فیلم دیدن و خوابیدن و از همه مهمتر فکر کردن. همممم بزار یه سناریو برات بگم به الفبای موضوع بیشتر آشنا شی، میای میشینی رو صندلیت یا صندلی تکی یا هم اینکه معمولا با کنار دستیت حال نمیکنی و هندزفری و میزاری تو گوشت میزنی شافل کنه و اینجا همون حرکت غیر استراتژیکی که نباید انجامش میدادی ولی متاسفانه زندگی دست به مهره س ،
و خب یه سری آهنگایی که پخش میشن میبرنت به چند سال پیش که اکثرا الان داستانای پنج دقیقه ای خنده دارن برات، بعضیاشون تامل برانگیزن و تعداد خیلی خیلی کمشون ناراحت کننده. ولی خب زندگی عه دیگه میگذره اینجاست که میفهمی الان واقعا جایی هستی که میخواستی، اصن جای خوبی هستی؟
اگه زیاد تو گذشته زندگی نمیکنین یا زیاد حسرت اینا نمیخورین حال میده مرور خاطرات گاهی.
اصولا هر آدم سالمی عاشق شده یا میشه در طول زندگیش بعضیا فقط یه بار بعضیا چند بار ولی این عدد قطعا به شمار انگشتای یه دست نمیرسه برای هر نفر چون اگه بیشتر از این مقدار باشه من دیگه بهش نمیگم عشق. .بگذریم نمیخوام داستان شروع شدن و چطوری بود و اینا رو بگم میخوام جایی رو بگم که اکثرا نمیگن بخشی از عشق که اتفاق میافته گاها و اخیرا هم خیلی زیاد شده جوری که تقریبا عادی شده، جدایی.
خود صرف جدایی اتفاق سختیه اقلا برای یه ماه و شاید بیشتر ولی یه چاشنی دیگه داره که سختترش هم میکنه به اسم خیانت، حالا این همه داستان بافتم که چی؟ نمیدونم.
بهم خیانت کرد و چند روز آخری که باهاش بودم فهمیدم، سعی کردم خیلی کول نشون بدم خودم رو چون نمیخواستم شکستنم رو ببینه برای اینکه نمیخواستم به خاطر حس ترحم برگرده اصلا نمیخواستم برگرده هنوزم نمیخوام، فقط اینا رو دارم مینویسم که سرم خالی شه و شبا بتونم بخوابم یکم و از سر درد تا صبح بیدار نمونم. نمیخواست از زندگیش حذف شم میگفت بهترین دوستشم ولی وقتی فهمید دیگه نمیخوام اجاره خونه رو بدم و نمیتونه تو خونه بمونه شدم سه سال وقت تلف شده، خنده داره نه؟ ولی من نمیخواستم توی زندگیم باشه و هیچ اثری ازش بمونه هیچی برای همین بد شدم، بد شدم تا بزاره بره تا متنفر شه ازم جوری که هیچ وقت نخواد برگرده. یه دلیل دیگه هم داشتم اونم اینکه نمیخواستم مردن منو ببینه مردن احساسمو ببینه چون نمیخوام کسی که باهاش دوستی ای ندارم نقاط ضعف منو ببینه یا کلا ضعف منو ببینه، میفهمی چی میگم دیگه؟ حرف زدن بلد نیستم. به هر حال.
همین امیدوارم هیچ وقت نبینمت بزرگترین اشتباه زندگیم.
درباره این سایت